از همــــــــــه جـــــــــــا
علمی - آموزشی
نگارش در تاريخ سه شنبه 31 مرداد 1391برچسب:برادر,مادر,هدیه,داستان, توسط سروش منتظری

داستان 4 برادر و هدیه شان به مادر

چهار برادر ، خانه شان را به قصد تحصیل ترک کردند و دکتر،قاضی و آدمهای موفقی شدند. چند سال بعد، آنها بعد از شامی که باهم داشتند حرف زدند.
اونا درمورد هدایایی که تونستن به مادر پیرشون که دور از اونها در شهر دیگه ای زندگی می کرد ، صحبت کردن.
اولی گفت: من خونه بزرگی برای مادرم ساختم … دومی گفت: من تماشاخانه (سالن تئاتر) یکصد هزار دلاری در خانه ساختم. سومی گفت : من ماشین مرسدسی با راننده تهیه کردم که مادرم به سفر بره.
چهارمی گفت: گوش کنید، همتون می دونید که مادر چقدر خوندن کتاب مقدس را دوست داشت و میدونین که دیگه هیچ وقت نمی تونه بخونه ، چون چشماش خوب نمی بینه.
من ، راهبی رو دیدم که به من گفت یه طوطی هست که میتونه تمام کتاب مقدس رو حفظ بخونه .
این طوطی با کمک بیست راهب و در طول دوازده سال اینو یاد گرفت. من ناچارا” تعهد کردم به مدت بیست سال و هر سال صد هزار دلار به کلیسا بپردازم.
مادر فقط باید اسم فصل ها و آیه ها رو بگه و طوطی از حفظ براش می خونه. برادرای دیگه تحت تاثیر قرار گرفتن.
پس از ایام تعطیل، مادر یادداشت تشکری فرستاد. اون نوشت: میلتون عزیز، خونه ای که برام ساختی خیلی بزرگه .
من فقط تو یک اتاق زندگی می کنم ولی مجبورم تمام خونه رو تمیز کنم.به هر حال ممنونم.
مایک عزیز،تو به من تماشاخانه ای گرونقیمت با صدای دالبی دادی.اون ،میتونه پنجاه نفرو جا بده ولی من همه دوستامو از دست دادم ، من شنوایییم رو از دست دادم و تقریبا ناشنوام .
هیچ وقت از اون استفاده نمی کنم ولی از این کارت ممنونم.
ماروین عزیز، من خیلی پیرم که به سفر برم.من تو خونه می مونم ،مغازه بقالی ام رو دارم پس هیچ وقت از مرسدس استفاده نمی کنم.
این ماشین خیلی تند تکون می خوره. اما فکرت خوب بود ممنونم
ملوین عزیز ترینم ،تو تنها پسری هستی که با فکر کوچیکت بعنوان هدیه ات منو خوشحال کردی. جوجه ، خیلی خوشمزه بود!! ممنونم

نگارش در تاريخ چهار شنبه 16 آذر 1390برچسب:داستان,پدري روستايي,و پسرش, توسط سروش منتظری

داستان پدري روستايي و پسرش

روزي ، يك پدر روستايي با پسر پانزده ساله اش وارد يك مركز تجاري ميشوند.
پسر متوّجه دو ديوار براق نقره‌اي رنگ ميشود كه بشكل كشويي از هم جدا
شدند و دو باره بهم چسبيدند، از پدر ميپرسد، اين چيست ؟ پدر كه تا بحال
در عمرش آسانسور نديده ميگويد پسرم، من تا كنون چنين چيزي نديدم، و
نميدانم .
در همين موقع آنها زني بسيار چاق را ميبينند كه با صندلي چرخدارش به آن
ديوار نقره‌اي نزديك شد و با انگشتش چيزي را روي ديوار فشار داد، و ديوار
براق از هم جدا شد ، و آن زن خود را بزحمت وارد اطاقكي كرد، ديوار بسته
شد، پدر و پسر ، هر دو چشمشان بشماره هائي بر بالاي آسانسور افتاد كه از
يك شروع و بتدريج تا سي‌ رفت، هر دو خيلي‌ متعجب تماشا ميكردند كه
ناگهان ، ديدند شماره‌ها بطور معكوس و بسرعت كم شدند تا رسيد به يك، در
اين وقت ديوار نقره‌اي باز شد، و آنها حيرت زده ديدند، دختر ۲۴ ساله مو
طلايي بسيار زيبا و ظريف ، با طنازي از آن اطاقك خارج شد.

پدر در حالي كه نميتوانست چشم از آن دختر بردارد، به آهستگي، به پسرش
گفت : پسرم ، زود برو مادرت را بيار اينجا!!!

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 65
تعداد نظرات : 18
تعداد آنلاین : 1

Instagram